بوعلی طوسی که پیر عهد بود


سالک وادی جد و جهد بود

آن چنان جا کو به ناز و عز رسید


من ندانم هیچکس هرگز رسید

گفت فردا اهل دوزخ زار زار


اهل جنت را بپرسند آشکار

کز خوشی جنت و ذوق وصال


حال خود گویید با ما حسب حال

اهل جنت جمله گویند این زمان


خوشی فردوس برخاست از میان

زانک ما را در بهشت پر کمال


روی بنمود آفتاب آن جمال

چون جمال او به ما نزدیک شد


هشت خلد از شرم آن تاریک شد

در فروغ آن جمال جان فشان


خلد را نه نام باشد نه نشان

چون بگویند اهل جنت حال خویش


اهل دوزخ در جواب آیند پیش

کای همه فارغ ز فردوس و جنان


هرچ گفتید آنچنانست، آنچنان

زانک ما کاصحاب جای ناخوشیم


از قدم تا فرق غرق آتشیم

روی چون بنمود ما را آشکار


حسرت واماندگی از روی یار

چون شدیم اگه که ما افتاده ایم


وز چنان رویی جدا افتاده ایم

ز آتش حسرت دل ناشاد ما


آتش دوزخ ببرد از یاد ما

هر کجا کین آتش آید کارگر


ز آتش دوزخ کجا ماند خبر

هرک را شد در رهش حسرت پدید


کم تواند کرد از غیرت پدید

حسرت و آه و جراحت بایدت


در جراحت ذوق و راحت بایدت

گر درین منزل تو مجروح آمدی


محرم خلوت گه روح آمدی

گر تو مجروحی دم از عالم مزن


داغ می نه بر جراحت، دم مزن